مردد ماندن. تردید. دودلی. مردد بودن. دودل بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تردید داشتن. دودلی و بی تصمیمی. مردد بودن در اقدام به کاری یا دست بازداشتن از آن. (فرهنگ لغات عامیانه). دلادل کردن. (فرهنگ عوام) ، بی قراری کردن. (غیاث). اضطراب و بی قراری کردن. (آنندراج) : کی به دست سنبل فردوس دل خواهیم داد تا که در سودای زلف یار دل دل می کنم. صائب (از آنندراج). - دل و دل کردن، اضطراب و بی قراری کردن. (آنندراج). - ، اظهار بی قراری کردن با گفتن لفظ ’دل و دل’: دنبال چشم او دل و دل کرده می روم وز گریه راه را همه گل کرده می روم. سنجرکاشی (از آنندراج)
مردد ماندن. تردید. دودلی. مردد بودن. دودل بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تردید داشتن. دودلی و بی تصمیمی. مردد بودن در اقدام به کاری یا دست بازداشتن از آن. (فرهنگ لغات عامیانه). دلادل کردن. (فرهنگ عوام) ، بی قراری کردن. (غیاث). اضطراب و بی قراری کردن. (آنندراج) : کی به دست سنبل فردوس دل خواهیم داد تا که در سودای زلف یار دل دل می کنم. صائب (از آنندراج). - دل و دل کردن، اضطراب و بی قراری کردن. (آنندراج). - ، اظهار بی قراری کردن با گفتن لفظ ’دل و دل’: دنبال چشم او دل و دل کرده می روم وز گریه راه را همه گل کرده می روم. سنجرکاشی (از آنندراج)
زاری کردن. (غیاث). زاری نمودن و درد دل گفتن و خالی کردن. (از آنندراج). اندمه نزد کسی داشتن. گفتن و شرح کردن کسی دیگری راغم و اندوه و ناگواری های زندگی خود یا پیش آمدن ناملائمی را. غمهای خود را برای دوستی گفتن بی چشم غمگساری. غم و اندوه خود را شرح دادن بی قصد استمدادی. غم و شادی بگفتن. نالیدن. بنالیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). غم و غصۀ خود را بازگو کردن. در زبان و زمان تاریخ بیهقی این معنی با ’غم و شادی گفتن’ آمده است. رجوع به غم و شادی در همین لغت نامه شود: بدین سان درد دل بسیار می کرد به یوسف شوق خود اظهار می کرد. جامی (از آنندراج). نیستی بیمار خود ای ناله بالا پا گذار درد دل بی جا چرا پیش مسیحا می کنی. مخلص کاشی (از آنندراج). ، راز خود را به کسی گفتن
زاری کردن. (غیاث). زاری نمودن و درد دل گفتن و خالی کردن. (از آنندراج). اندمه نزد کسی داشتن. گفتن و شرح کردن کسی دیگری راغم و اندوه و ناگواری های زندگی خود یا پیش آمدن ناملائمی را. غمهای خود را برای دوستی گفتن بی چشم غمگساری. غم و اندوه خود را شرح دادن بی قصد استمدادی. غم و شادی بگفتن. نالیدن. بنالیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). غم و غصۀ خود را بازگو کردن. در زبان و زمان تاریخ بیهقی این معنی با ’غم و شادی گفتن’ آمده است. رجوع به غم و شادی در همین لغت نامه شود: بدین سان درد دل بسیار می کرد به یوسف شوق خود اظهار می کرد. جامی (از آنندراج). نیستی بیمار خود ای ناله بالا پا گذار درد دل بی جا چرا پیش مسیحا می کنی. مخلص کاشی (از آنندراج). ، راز خود را به کسی گفتن
در تداول شیرخوارگان، چپه زدن. چپک زدن، دست دست کردن. طول دادن. به تعویق افکندن. وقت سپوختن. مماطله کردن. اهمال کردن بعمد. قاصداً انجام دادن کاری را بدرازا کشاندن
در تداول شیرخوارگان، چپه زدن. چپک زدن، دست دست کردن. طول دادن. به تعویق افکندن. وقت سپوختن. مماطله کردن. اهمال کردن بعمد. قاصداً انجام دادن کاری را بدرازا کشاندن
تردیدکنان. در حال دودلی. مردد در امور. (برهان). کنایه از اضطراب کنان. مضطرب و حیران. (آنندراج) ، آه زنان. (برهان) (شرفنامۀ منیری). نالان. (انجمن آرا). دل دل گویان. ای دل ای دل گویان. نالان و زاری کنان بسبب دل از دست دادگی: بغداد جانها روی او طرار دلها موی او دل دل کنان در کوی اوچون خود فراوان دیده ام. خاقانی. ، لنگر کلامی است که مطربان و نغمه سرایان در بین آهنگ به ترنم و اصول گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). تکیه کلام نغمه سرایان چنانکه برخی ای دل ای دل (دل ای دل ای دل) و یا دلی دلی گویند
تردیدکنان. در حال دودلی. مردد در امور. (برهان). کنایه از اضطراب کنان. مضطرب و حیران. (آنندراج) ، آه زنان. (برهان) (شرفنامۀ منیری). نالان. (انجمن آرا). دل دل گویان. ای دل ای دل گویان. نالان و زاری کنان بسبب دل از دست دادگی: بغداد جانها روی او طرار دلها موی او دل دل کنان در کوی اوچون خود فراوان دیده ام. خاقانی. ، لنگر کلامی است که مطربان و نغمه سرایان در بین آهنگ به ترنم و اصول گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). تکیه کلام نغمه سرایان چنانکه برخی ای دل ای دل (دل ای دل ای دل) و یا دلی دلی گویند
دلالت کردن. دال بودن. نشان بودن. نمودن: نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ سال بود. (نوروزنامه). شتربه گفت سخن تو دلیل می کند بر آنکه از شیر مگر هراسی و نفرتی افتاده است. (کلیه و دمنه). مبرز و سطل و آلت تغسیل همه بر خادمان کنند دلیل. سنائی. ، راهنما کردن. راهبر کردن. بلد قراردادن: چون که خرد را دلیل خویش نکردی برنرسیدی ز گشت گنبد دوار. ناصرخسرو. مرد درین راه تنگ پی نبرد گرنه خرد را دلیل و یار کند. ناصرخسرو
دلالت کردن. دال بودن. نشان بودن. نمودن: نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ سال بود. (نوروزنامه). شتربه گفت سخن تو دلیل می کند بر آنکه از شیر مگر هراسی و نفرتی افتاده است. (کلیه و دمنه). مبرز و سطل و آلت تغسیل همه بر خادمان کنند دلیل. سنائی. ، راهنما کردن. راهبر کردن. بلد قراردادن: چون که خرد را دلیل خویش نکردی برنرسیدی ز گشت گنبد دوار. ناصرخسرو. مرد درین راه تنگ پی نبرد گرنه خرد را دلیل و یار کند. ناصرخسرو
در اصطلاح عامیانه، سریعشدن ضربان قلب از دویدن و جز آن. طپیدن دل، چنانکه دل کسی که بسیار دویده است. اضطراب در دل. طپش در دل پدید آمدن. طپشی در دل پدید آمدن، و بیشتر از تند رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). نفس نفس زدن. تپش قلب. ضربان شدید و غیرعادی دل. (فرهنگ لغات عامیانه) ، متردد بودن. شک داشتن. دل دل کردن. دودلی
در اصطلاح عامیانه، سریعشدن ضربان قلب از دویدن و جز آن. طپیدن دل، چنانکه دل کسی که بسیار دویده است. اضطراب در دل. طپش در دل پدید آمدن. طپشی در دل پدید آمدن، و بیشتر از تند رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). نفس نفس زدن. تپش قلب. ضربان شدید و غیرعادی دل. (فرهنگ لغات عامیانه) ، متردد بودن. شک داشتن. دل دل کردن. دودلی